یادم اید تو به من گفتی از این عشق حذر کن
لحظه ای چند بر این اینه نظر کن
اب اینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش که فردا که دلت با دگران است
تا فراموش کنی چندی ازاین شهر سفر کن
باتو گفتم حذر ازاین عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی من نرمیدم نه گسستم
باز گفتم که تو صیادی ومن اهوی دشتم
تابه دام تو در افتادم همه جا را گشتم وگشتم
حذر از این عشق ندانم نتوانم
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق من خندید
:: برچسبها:
مولانا,